پاییز هم تموم شد، شب یلدا را هم پشت سر گذاشتیم، زمستان رسید .

سال 2019 هم دارد تمام می شود . 2019 ای که قرار بود عالی باشد و لذت ببریم و چیزی بدهکار خودمان نمانیم . خوب هم بود . آنقدر صدایت را شنیده ام که غرق شوم در حضورت. آنقدر که خواب ببینم آمده ام خانه ات .

این روزها هوا آلوده است، بچه ها مدام تعطیل هستند و در خانه . 

شب یلدا را خانه ی مامان دورهم بودیم.

مطلب و داستان تازه ای ننوشته ام این روزها . چند تا از داستانهایم را برای مجلات و نشریات و جشنواره ها فرستادم، باید صبر کنم ببینم چه می شود. شاید هم باید تلاش کنم و داستان های قوی تری بنویسم.

دلم برای خواندن نوشته هایت تنگ شده . کاش این روزهای آخر سال باز هم بنویسی. هیچوقت یادم نمی رود ان حس عجیبی را که ده سال پیش وقتی وبلاگت را پیدا کردم و خواندمت . چقدر لذت بخش بود . خواندنت مثل دیدنت بود . بعد از 6-7 سال دوری و بی خبری حس عجیبی بود خواندن روزمره های زندگی ات . کاش هنوز آن وبلاگت بود . کاش می توانستم گاهی مرورش کنم . درست است که نسبت به ده سال پیش خیلی تغییر کرده ای و همه چیز یک جور دیگر شده است ولی باز هم مرور گذشته ها و حال و هوای آن موقع خالی از لطف نیست.

یکی از جنبه های جالب ارتباطات دور ولی نزدیک، همین جاری شدن در زندگی یکدیگر است بدون اینکه واقعا از نزدیک دیده باشیم.مثلا همین که تو داری گاز را می سابی یا رانندگی می کنی، یا شیر را می جوشانی . 

شنیدن صدای خنده های کسی که دوستش داری نعمت بزرگی است. روزی هزار بار باید خداراشکر کرد .

آخر شب است . خوابم گرفته. فقط دلم خواست چند خطی بنویسم. نوشتن در وبلاگ خیلی لطف و صفا دارد. شاید این چند روز بیشتر در وبلاگ بنویسم برای چشیدن لطف و صفای آزادی و رهایی و عشق . 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها