نمی دونم چی میشه که گاهی دلم نمی خواد توی این وبلاگ بنویسم و مدتها بی خیالش میشم . ولی بعد یه موقعی هم هوس می کنم بیام اینجا بنویسم . 

مشغله های زندگیم خیلی زیاد شده . خیلی خسته میشم . توانم کم شده . دیگه انگار حوصله و توان روحی هم ندارم برای خیلی از مسائل . 

چند روزه که اصلا توی یه حال عجیبی هستم . از روز اخر خرداد ریختم به هم . هی سعی می کنم بی خیال باشم و غرق بشم توی همین روزمره های زندگی . ولی گاهی به خودم میام میبینم یه اندوه عمیق و عجیبی همه ی روحم رو گرفته . 

رفیق روزهای دور همین چند روزه اومده ایران . تا ده روز دیگه هم ایرانه . ولی تمایلی به دیدار نداره و منم دیگه نمی خوام اصرار کنم . 

42 ساله هستم و واقعا انگار دیگه رمقی ندارم برای سر و کله زدن با آدمها . دیگه حوصله درگیر شدن ندارم . انگار کم کم همه ی شور زندگی داره از وجودم میره . 

مریم ش هم این چند روز ایران بود . دیروز با بچه ها دورهمی داشتیم که مریم رو هم ببینیم . کلی گفتیم و خندیدیم . ولی من بیشتر ساکت بودم . بیشتر گوش میدادم . حوصله حرف زدن نداشتم زیاد . مریم گفت : چیزیته ؟ ساکتی امروز ؟ خسته ای شاید ؟ گفتم : اره خسته ام . وگرنه چیز خاصی نیست . حرف خاصی هم ندارم ، ترجیح میدم بیشتر شنونده باشم . 

در واقع حرف داشتم ، ولی دیگه حال گفتنشون رو نداشتم .  


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها