امروز پنج شنبه 4 بهمن 97 . قراره تا چند روز دیگه انشالله ماشینم رو بفروشم . دو روزه افتادم به خرید و اینطرف اونطرف رفتن ! بعد بی وسیله سختم نباشه . امروز رفتم بازارچه ی گیاهان دارویی . تا حالا نرفته بودم اینجا . چای ماسالاتی خریدم . یه سری خرت و پرتهای خوردنی دیگه هم خریدم برای خونه . برای ناهار هم پاستا با مرغ و سبزیجات درست کردم . دیروزم برنج و حبوبات خریدم برای خونه . هر روز کلی کار دارم و گاهی واقعا دیگه رمقم میره . یعنی گاهی اینقدر خسته میشم که دیگه بدنم به لرزه میفته . ولی می دونم آخر سالیه خیلی کار دارم و باید قوی باشم و هر روز کلی کار رو سر و سامون بدم .

دیروز تا حالا هی دارم با خودم فکر می کنم و دلم خواست بیام اینجا بنویسم که یادم باشه . هیشکی عشق و احساسات آدم رو درک نمی کنه . هیشکی نمی دونه و نمی فهمه که من چه نگاهی دارم به عشق . هیشکی نمی فهمه که عشق برای من چه شکلیه و چه رنگیه و چه جوری باهاش حرف می زنم . یادم باشه که این حس قشنگ فقط توی قلب منه و هیشکی دیگه هم نمی دونه و نباید بدونه . گاهی که تنها توی ماشین هستم و دارم رانندگی می کنم با خودم ، با عشقم حرف می زنم . عشق با اون چهره ی آبی و آسمونیش ، با یه لبخند دل انگیز میاد جلوی چشمم . قربونش میرم . گاهی هم بهش میگم پدر سوخته ! بیچاره ام کردی ! 

زمستان سال 94 برام یه چالش بود . سخت بود ولی تونستم با قوت و قدرت چالش رو پشت سر بذارم . زمستان عجیبی که هیچوقت یادم نمیره . همه جوره به هم ریخته بودم . جوری که عصرها توی سوز و سرمای زمستون می رفتم توی پارک قدم می زدم تا بلکه یه ذره حالم بهتر بشه . 

3 سال گذشته از اون موقع . خیلی چیزا تغییر کرده . خیلی چیزهای دیگه هم در حال تغییره . یادم باشه که قوی باشم . یادم باشه که صبور باشم . 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها