لعنت به دلتنگی . دلتنگم و هیچ غلطی هم نمی تونم بکنم . فقط می تونم بیام ایجا بنویسم . بنویسم که چقدر حس عجیبیه وقتی دلتنگی چنگ میندازه توی دل و قلبت . و سعی می کنی چیزی نگی و کاری نکنی . خودت رو بزنی به کوچه علی چپ و هی حواس خودت رو پرت کنی تا دلتنگی یادت بره .

دارم اثاث جمع می کنم . خونه زندگی ریخته به هم . وسط کارهام خسته میشم و میام یه ذره بشینم یه چیزی بخونم و بنویسم ، خستگیم در بره .

ماشینم رو هم فروختم رفت . حالا باید پیاده برم کلاس ورزش . 5 سال بوده ماشین داشتم و اصلا یادم رفته چه جوری و کجا باید سوار تاکسی شد مثلا ! فردا می خوام برم مدرسه ی دخترک ! نمی دونم چه جوری برم و بیام ! شاید اسنپ بگیرم . 

خیلی اثاث و خرت و پرت دارم . چند روزه فقط دارم خرت و پرت های اضافه رو از خونه میدم بیرون . 3 تا کارتون کتاب دادم کتابخونه مرکزی . یه عالمه اسباب بازی دادم به این و اون ، کلی کاغذ و کتاب و دفتر رو دادم بازیافت . می دونم هنوزم خرت و پرتهایی هست که باید از خونه بدم بیرون . همینجور که چشمم میافته به کمدهای پر از لباس و وسیله و کابینتهای پر از ظرف و ظروف هول می کنم ! 

امیدوارم همه ی کارها خوب پیش بره . 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها