میبینی؟ اخر فروردین شد.همه ی درختها سبز شدند و گلها باز شدن توی باغچه ها.چیز زیادی از اسفند و فروردین نفهمیدیم. فقط عمرمون داره طی میشه. 

گاهی خیلی ذهنم خسته میشه. با خودم میگم مگه قرار بوده توی زندگی چیکار کنیم؟ هیچی!

میم دوباره زده به سرش و می خواد خونه اش رو بفروشه بره شمال خونه بخره. همه باهاش مخالف بودند ولی حرف گوش نمیده و دیگه همه وادادن. گفتند برو هر کاری می خوای بکن. نمی دونم چی میشه. فقط می دونم من دیگه اینقدر از دست اطرافیانم حرص خوردم و اینقدر روابط تیره و تار شده که دیگه هیچی برام مهم نیست.

مهمترین چیزی که آدمها را کنار هم نگه میداره محبت و عشق و همدلی و روابط درسته. وقتی این چیزا نباشه کم کم همه غریبه میشن. 

من از اول غریب بودم . هرچی هم پیش رفته غریب تر شدم. ولی خداراشکر که عادت دارم به این غربت و دیگه زیاد برام مهم نیست. گاهی آزارم میده ولی میگم بی خیال. این نیز بگذرد.

گاهی دلم می خواد به هیچی فکر نکنم. بشینم پشت پنجره فقط. زل بزنم به آسمان و گلها و درختها . همین. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها