خلسه ی عجیب و قشنگی است وقتی به صدای تو گوش می دهم و برایم از برادران کارامازوف می گویی و آخرین وسوسه ی مسیح. همه را جلوی چشمم مجسم می کنم. مسیح را در بیابان. شیطان که فریب می دهد . و مسیح که عشق و آزادی را به نان و قدرت نمی بخشد. برایم حرف می زنی و من آرام در خلسه ای شناور به تو گوش می دهم. سر میز نشسته ام و گمان می کنم که تو هم همینجا سر همین میز نشسته ای کنارم. گاهی چشمهایم را می بندم و گاهی چشمهایم را باز می کنم و تو را تصور می کنم که هم هستی و هم نیستی. 

برایم از دعواهای حسین و زنش می گویی و من آرام گوش می کنم و گاهی هم می خندم. بعد صدایت را پایین می آوری و آرام مثل اینکه کنار گوشم نجوا کنی می گویی: صدام رو می شنوی؟ می خوام آروم بگم بقیه نفهمند. می گویم می شنوم. زمزمه وار و اهسته می گویی: نصرت خانم قهر کرده رفته. خونه ی جدا گرفته. ولی فعلا همه نمی دونند. یه رازه.من می دونم فقط . 

بعد برایم از آن یکی دوستت می گویی که مادرش تازه ازدواج کرده. این هم قسمتی از رازهایی است که تو می دانی و بقیه نمی دانند. و من در خلسه ای شناور دارم به رازهایت گوش می دهم. 

برایم از میس نوستالژیا می گویی و هر دو قاه قاه می خندیم.

از دوست نویافته ی قدیمی می گویی که خاطرات زیادی ازش داریم. از حماقت ها و ناتوانی هایش می گوییم و آخر سر دلم برایش می سوزد.  هنوز گردن کجش یادم است و نق نق هایش و انرژی منفی اش. گیر دادن هایش به این و آن. و اینکه خودش را قاتی مسائلی می کند که در حد و اندازه اش نیست.خودش را قاتی دوستی ما هم کرده بود حتی. جایی که در حد و اندازه اش نبود. از خاطره ی قدیمی رژ زدن می گویم و مثل همیشه می خندی ولی می گویی یادت نیست. 

آن روزها و آن شبهای لعنتی در خرم آباد را واضح و شفاف یادم است و همان بهتر که تو اصلا یادت نیست. همان بهتر که ان قسمت را از حافظه ات پاک کرده ای. بهتر است حال بدمان یادت نباشد. بهتر است کلافگی و اشک های من یادت نباشد. بهتر است دستنوشته های من یادت نباشد. و بوسه های خداحافظی از سر عجز. بوسه های شب های دم کرده ی خیس از عرق و کلافگی. بوسه هایی که با اشک قاتی می شد. و نفس هایی که در سینه حبس. این بغض ها و اشک ها و دیوانگی ها واقعا بهتر است فراموش شود. 

خلاصه ی چند پاراگراف از کارامازوف را نوشته ای. عکس گرفته ای. برایم می فرستی. دستخط قشنگت که چه بوسیدنی است. خدا می داند که این دستخط مرا تا کجاها می برد. آنقدر خسته و گیج و در خلسه ام که فقط کلمات را نگاه می کنم و هیچ معنایی درک نمی کنم از کلمات و جملات.به پیچ و خم کلمات نگاه می کنم . به دستهایت که با عشق این کلمات را نوشته اند. و آن جمله ی معروف کتاب برادران کارامازوف :"جهنم چیست؟ به نظر من رنج ناتوانی در دوست داشتن است. "

نمی خواهم دیگر از دوست داشتن چیزی بگویم. هر چه باید می گفتم، گفته ام و هر چه باید درک می کردم ، کرده ام.

برایم از آلیوشا می گویی و من چشم می دوزم به آتش برافروخته ی شومینه ات . می گویم برو کنار آتش بنشین و آلیوشا بخوان.

تو می روی و من غرق می شوم در خلسه ای سکرآور.  


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها