چو تخته پاره بر موج ...



می خوام بنویسم و نمی دونم چرا دستم به نوشتن نمیره . یعنی نمی دونم چی بگم . چی بگم که مبادا آرامش خیال کسی رو به هم نریزه .

گاهی توی زندگی آدم به آرامشی می رسه که وصف ناپذیره . مثل آرامش یه دریای عمیق . مثل آبی آسمون . دریا موج های ریز داره . آسمون هم ابرهای پر و پخش داره . ولی جنس دنیای تو از جنس آرامشه . بذار راحت باشم و حال و هوات رو توصیف کنم . چشم می دوزی به خط افق . جایی که دریا و آسمون به هم وصل شدند و معلوم نیست آبی کدوم پر رنگ تره . نفس عمیقی از سر لذت می کشی . گوش می سپاری به صدای باد و جیغ جیغ پرنده هایی که از دور دست به گوش می رسند . نور آفتاب گرم و ملایم روی بدنته و لذت می بری از این گرمای دلنشین . چشمهات رو می بندی و روحت رو می سپاری به آغوش خدا . بغل گرم و مهربون خدایی که می دونی مهربون ترین هاست . بغلی که می دونی امن ترین آغوشیه که می تونه وجود داشته باشه . بغلی که می دونی خیلی وسیعه و برای دو نفر هم جا داره . آره ! درست فهمیدی . بغلی که برای من هم جا داره . بغلی که اگه تو یک طرفش باشی ، حتما منم طرف دیگه اش هستم و خوشحال و راضی لبخند می زنم . 

گوارای وجودت این آغوش گرم و مهربون . 


لعنت به دلتنگی . دلتنگم و هیچ غلطی هم نمی تونم بکنم . فقط می تونم بیام ایجا بنویسم . بنویسم که چقدر حس عجیبیه وقتی دلتنگی چنگ میندازه توی دل و قلبت . و سعی می کنی چیزی نگی و کاری نکنی . خودت رو بزنی به کوچه علی چپ و هی حواس خودت رو پرت کنی تا دلتنگی یادت بره .

دارم اثاث جمع می کنم . خونه زندگی ریخته به هم . وسط کارهام خسته میشم و میام یه ذره بشینم یه چیزی بخونم و بنویسم ، خستگیم در بره .

ماشینم رو هم فروختم رفت . حالا باید پیاده برم کلاس ورزش . 5 سال بوده ماشین داشتم و اصلا یادم رفته چه جوری و کجا باید سوار تاکسی شد مثلا ! فردا می خوام برم مدرسه ی دخترک ! نمی دونم چه جوری برم و بیام ! شاید اسنپ بگیرم . 

خیلی اثاث و خرت و پرت دارم . چند روزه فقط دارم خرت و پرت های اضافه رو از خونه میدم بیرون . 3 تا کارتون کتاب دادم کتابخونه مرکزی . یه عالمه اسباب بازی دادم به این و اون ، کلی کاغذ و کتاب و دفتر رو دادم بازیافت . می دونم هنوزم خرت و پرتهایی هست که باید از خونه بدم بیرون . همینجور که چشمم میافته به کمدهای پر از لباس و وسیله و کابینتهای پر از ظرف و ظروف هول می کنم ! 

امیدوارم همه ی کارها خوب پیش بره . 


امروز پنج شنبه 4 بهمن 97 . قراره تا چند روز دیگه انشالله ماشینم رو بفروشم . دو روزه افتادم به خرید و اینطرف اونطرف رفتن ! بعد بی وسیله سختم نباشه . امروز رفتم بازارچه ی گیاهان دارویی . تا حالا نرفته بودم اینجا . چای ماسالاتی خریدم . یه سری خرت و پرتهای خوردنی دیگه هم خریدم برای خونه . برای ناهار هم پاستا با مرغ و سبزیجات درست کردم . دیروزم برنج و حبوبات خریدم برای خونه . هر روز کلی کار دارم و گاهی واقعا دیگه رمقم میره . یعنی گاهی اینقدر خسته میشم که دیگه بدنم به لرزه میفته . ولی می دونم آخر سالیه خیلی کار دارم و باید قوی باشم و هر روز کلی کار رو سر و سامون بدم .

دیروز تا حالا هی دارم با خودم فکر می کنم و دلم خواست بیام اینجا بنویسم که یادم باشه . هیشکی عشق و احساسات آدم رو درک نمی کنه . هیشکی نمی دونه و نمی فهمه که من چه نگاهی دارم به عشق . هیشکی نمی فهمه که عشق برای من چه شکلیه و چه رنگیه و چه جوری باهاش حرف می زنم . یادم باشه که این حس قشنگ فقط توی قلب منه و هیشکی دیگه هم نمی دونه و نباید بدونه . گاهی که تنها توی ماشین هستم و دارم رانندگی می کنم با خودم ، با عشقم حرف می زنم . عشق با اون چهره ی آبی و آسمونیش ، با یه لبخند دل انگیز میاد جلوی چشمم . قربونش میرم . گاهی هم بهش میگم پدر سوخته ! بیچاره ام کردی ! 

زمستان سال 94 برام یه چالش بود . سخت بود ولی تونستم با قوت و قدرت چالش رو پشت سر بذارم . زمستان عجیبی که هیچوقت یادم نمیره . همه جوره به هم ریخته بودم . جوری که عصرها توی سوز و سرمای زمستون می رفتم توی پارک قدم می زدم تا بلکه یه ذره حالم بهتر بشه . 

3 سال گذشته از اون موقع . خیلی چیزا تغییر کرده . خیلی چیزهای دیگه هم در حال تغییره . یادم باشه که قوی باشم . یادم باشه که صبور باشم . 


اومدم بعد از مدتها برات نامه بنویسم . سلام !

خیلی وقته نه نامه نوشتم و نه متن احساسی یا عاشقونه ای . خیلی وقته سعی کردم دیگه از احساساتم ننویسم . سعی کردم سر خودمو گرم کنم و بذارم این روزا بگذره . ولی امشب فکر کردم باید بیام بنویسم . باید بیام بگم که چقدر گاهی دلتنگ میشم . چقدر بی تاب میشم چقدر جات خالیه . من هر روز تو رو کم میارم . هر روز دلم می خواد باهات حرف بزنم و ازت خبر داشته باشم . خب تو دریغ می کنی . وقت نداری . نمی خوای زیاد درگیر بشی . منم می دونم باید فاصله رو رعایت کنم و زیاد پاپیچت نشم . می دونم باید گم و گور بشم و بهت نگم که دلتنگتم . می دونم نباید ابراز احساسات بکنم . می دونم باید کور و کر بشم و هیچی نگم . همین یکی دو روز پیش بعدازظهر خوابیدم و خوابت رو دیدم . خواب عجیبی بود . اومده بودی و می خواستم یه وقت دنجی کنارت باشم . ولی اون وقت حاصل نمی شد . همش درگیر کارهای دیگه بودم . تا اومدم کارام رو سر و سامون بدم و بیام پیشت گفتی که باید بری . من ناراحت ایستاده بودم و هی می گفتم حالا صبر کن یه ذره دیگه . ولی تو می گفتی باید برم . از خواب پریدم . ناراحت و دمق و دلتنگ بودم . حتی توی خواب هم نتونسته بودم یه دل سیر ببینمت . حتی توی خواب هم هزار گرفتاری بود و من درگیر کارها و آدمهای دیگه . هی اومده بودم و رفته بودم و وقتی از کارهای دیگه فارغ شده بودم که تو می خواستی بری . غم و غصه روی دلم نشسته بود ولی نمی شد چیزی بگم یا کاری بکنم . 

کاش یه چیزی می گفتی . کاش حداقل هر روز یه سلام و خداحافظ برام می نوشتی . کاش یه بیت شعر برام می فرستادی . کاش یه چیزی می گفتی و روزم رو می ساختی . حداقل یه بار مهربون و دلچسب و بدون عجله و رفتن به خوابم بیا ! بیا بشین و چند ساعت باهام حرف بزن . بگو و بخند و نگاهم کن . می دونی چقدر دلم برای چشمهات تنگ شده ؟ می دونی چقدر دلم برای دستهات تنگ شده ؟! میدونی دستهات فقط و فقط مال منه ؟! 

خب دیگه . زیاد لوس شد . زیاد بچه شدم . بی خیال . 


اینم بد دردیه که آدم دیگه هیچ جا دست و دلش به نوشتن نره .
اینکه کلمات رو دریغ کنی . دیگه دلت نخواد احساس واقعیت رو هیشکی بدونه . مخفی کنی درون خودت . گاهی باید مچاله شد یه گوشه . کتاب خوند . یا فیلم دید . یا ساعتها خوابید . یا سرگرم کار شد . آنقدر که یادت بره که می تونی چیزی بنویسی یا حرفی بزنی .
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است .

بعد از مدتها دلم خواست بیام اینجا بنویسم . بگم که هنوزم گاهی خیلی دلتنگ و خسته میشم . درسته که دوستان زیادی دارم و باهاشون حرف می زنم و سعی می کنم خوش باشم ، درسته که زندگی در مجموع بد نیست و نباید غصه خورد . ولی گاهی هم دلم بدجور میگیره و از همه چی خسته میشم . از نظر خانواده و فامیل هیچ انرژی مثبتی دریافت نمی کنم . مثلا توی شهری هستم که زادگاهمه . مثلا پدر و مادر و خواهر و برادر دارم . ولی دریغ از یک ذره محبت و حال خوش . دریغ از اینکه یکی شون زنگ بزنه احوالمو بپرسه . دریغ از اینکه باهاشون حرف بزنی و حالت خوب بشه . همش گیر و گرفتاری دارند و غم و غصه و در به دری . منم واقعا دیگه حال هیچ کدومشون رو ندارم . هرچند غم غریبی روی دلم سنگینی می کنه . 

امروز سال نو میلادی اومد . 2019 شد . 19 سال گذشت از سال 2000 . روز به روز مردم غریب تر شدند . روز به روز فاصله ها بیشتر شد . 

امروز رفتم یه سری به شادی زدم . دیدم همه ی خانواده ها یه مشکلاتی دارند . از دست دادن پدرش ، بیماری مادرش . 

تازه وقتی شاخام در اومد که گفت مامان و بابای لیلا ب خیلی ساله از هم جدا شدند ! اصلا برام باورکردنی نبود . فکر می کردم لیلا بهترین خانواده و بهترین پدر و مادر دنیا رو داره . فکر می کردم خوشبخت تر و فهمیده تر و با شخصیت تر از خانواده لیلا دیگه کسی نیست . بارها توی ذهنم فکر کرده بودم خانواده ی لیلا بهترین و موفق ترین خانواده هستند . مگه میشه پدر و مادری پزشک و استاد دانشگاه باشند و 5 تا بچه داشته باشند و تازه از هم جدا بشن ؟! تکلیف اون 5 تا بچه چی میشه ؟! لیلا وقتی الان با سه تا بچه میاد ایران باید کجا بره ؟! یه روز خونه ی مادر ، یه روز خونه ی پدر ؟! 

فهمیدن این مسئله خیلی برام عجیب بود . اینکه اصلا نمیشه از دور فکر کرد کسی خوشبخته . و اینکه همه یه مشکلاتی دارند . هر انسانی بدون استثنا یه مشکلات عمیقی اطرافش هست . همه یه غمی دارند که با اون غم بسوزند . هیچ انسانی بی غم نیست . هیچ انسانی خوشبخت نیست . تک تک انسانها در رنج هستند . و این حقیقت بسیار تلخی هست . خیلی تلخ .

دوباره سرفه های حساسیتی اومدند سراغم . سرفه سرفه سرفه . 

کارهای روزمره تمومی ندارند . سعی می کنم غرق بشم توی همین امورات زندگی . زیاد فکر نکنم . 


امشب نشسته بودیم یه سری از فیلمها و عکسهای چند سال پیش رو میدیدیم . وقتی که بچه ها کوچولو بودند . فکر کردم چقدر زمان رو از دست دادیم . چقدر دلم تنگ شد برای سنین کودکی بچه هام . فکر کردم کاش بیشتر باهاشون وقت گذرونده بودم . کاش بیشتر لذت برده بودم از خردسالیشون . باید الانم بیشتر لذت ببرم از سنین نوجوانیشون . می دونم چند سال دیگه هم دلتنگ این روزها میشم . 

دلم که میگیره دلم نمی خواد با هیشکی حرف بزنم . یه جورایی هم دارم ناامید میشم . انگار دیگه نمی تونم لذت ببرم از نوشته های دوستم . یعنی دیگه نمی نویسه . دیگه پست نمیذاره . دیگه نمی تونم نوشته هاش رو بخونم و غرق لذت بشم . نمی دونم چرا نمی نویسه و دیگه پست نمیذاره . بهش بگم هم فایده نداره . کلا انگار هی عمر آدم می گذره و هر چند سال یه باری یه جورایی میشه . همه چی عوض میشه . منم دیگه حوصله ی حرف زدن یا اصرار کردن به هیچی ندارم . فقط دلم تنگ میشه . فقط دلم میگیره . همین .


دلتنگی و بی خبری چقدر تلخه گاهی .

سرماخوردگی هم خیلی خره .

دیشب عروسی بودیم و صبح از بس همه مون خسته بودیم بچه ها نرفتند مدرسه .

چقدر تفاوت هست بین مردم و خانواده ها . چقدر بعضیا همه جوره خوبند ، چقدر بعضیا همه جوره بدبختند . بعضیا هم هی اون وسطا گیر کردند ، نه زیاد خوشبختند نه زیاد بدبخت . خوشبختی و بدبختی ادما فقط هم به پول داشتن و نداشتن نیست . بعضیا پول ندارند ولی کلی چیزای دیگه دارند که دلشون گرم باشه بهش . بعضیا پول دارند ولی اون چیزای دیگه رو ندارند . بعضیا هم پول ندارند هم ملاک های دیگه ی خوشبختی رو هم ندارند . بعضیا هم ماشالله هم پول رو دارند و هم زیبایی رو دارند و هم همه ی ملاکهای دیگه برای خوشبختی رو . کاملا جهان عادلانه است ! 

گاهی هم آدم دارایی هایی داره که از چشم همه پنهانه . مثلا یه عشق بزرگ توی قلبت داشته باشی و یه عمر عاشقی کنی و مزه های خوب بچشی ولی هیشکی ندونه که تو با داشتن این عشق توی قلبت چقدر خوشبختی ، چقدر ثروتمندی ، چقدر دلخوشی . 

فکر و اندیشه ی بزرگ ، روح بزرگ ، عشق بزرگ ، چیزایی نیست که همه کس ببینه و بفهمه و درک کنه . پس این دارایی ها می مونه برای افراد خیلی خاص و کمیابی که می دونند جور دیگه ای هم میشه لذت برد . 

هرچند دور ، هرچند بی خبر ، ولی دلخوشم به بودن تو . همین که می دونم هستی خوبه . هرجا هستی باش ، فقط باش .


امروز جمعه 2 اذر هست . روزها تند تند می گذرند . ابان هم تموم شد و اذر رسید . یار غار ما هم ایران بود و هنوزم هست ولی بازم نخواست دیدارها تازه گردد . ما هم راضی هستیم به رضای دوست . 

اونقدر هر روز هزار جور کار دارم که اصلا نمی فهمم روزها و هفته ها چه جوری می گذرند . اون هفته عروسی الهام بود . پس فردا هم انشالله عروسی صفوراست . رفت و امدهای فامیلی هم که روز به روز کمتر میشه . مهر و محبتها هم هی کمتر و کمتر میشه . دیگه آدمهای کمی هستند که ادم از ته دل دوستشون داشته باشه و با دیدنشون دل و قلبش آروم بگیره . 

چند روز پیش لیلا م از تهران اومده بود . قرار گذاشتیم هتل کوثر . مریم و نرگس هم اومدند و بعد از چند سال دیدارها تازه گردید  . 

امروزم توی خونه بودم و مثل کوزت در حال بشور و بساب . 

اینجوریاست که زندگی جریان دارد . روزها و فصل ها هم تند تند می گذرند و ما هم چاره ای نداریم جز گذراندن همین روزها به همین منوال . اگه یار اوکی می داد می تونستم پنج شنبه جمعه تهران باشم و ببینمش . ولی ظاهرا وقت نداشت و دلش نمی خواست و خبر نداد . منم توی دلم گفتم باشه ! هر جور صلاح می دونی ، اصراری نیست . دیدار به روزی و زمانی که نمی دانم و نمی دانی و هیچ کس نمی داند . 


امشب دلتنگ بودم . تا دیروقت نشستم و زل زدم به صفحه ی مونیتور . دلم می خواست چیزی براش بنویسم . دلم می خواست باهاش گپ بزنم . ولی هرچی فکر کردم دیدم فایده نداره ! چیزی بگم جوابمو نمیده و ممکنه بدتر دور بشه دوباره . هیچی نگفتم و دلتنگی هام رو توی دل و قلبم نگه داشتم . ساعت حدود 2 نصف شب . فردا سه شنبه است . کلی کار دارم . بهتره برم بخوابم و دلتنگی هام هم به خواب برند . شاید خوابشو ببینم . 

خاطرات دور هم دست از سرم برنمی دارند . کاش الان اینجا بود و تا صبح حرف می زدیم . شاید دم دمای صبح بی هوش می شدیم . شیرین ترین خواب دنیا .


سلام خدا جون ! خوبی؟ خیلی وقت بود برات ننوشته بودم . روزهای اخر ساله و منم خیلی سرم شلوغ بوده . هی نشده بیام برات بنویسم . راستش الان اومدم ازت تشکر کنم . بگم خدای عزیزم مرسی که عشقم رو بهم برگردوندی . مرسی که هرچند دور ولی دارمش . این خوشبختی کوچیک رو هیچوقت از من نگیر ! درسته که چندین ساله از نزدیک ندیدمش ، ولی بذار همینجور حداقل از راه دور ازش با خبر باشم . بذار همینجور هر ازگاهی یه چرت و پرتی بگیم و بخندیم به زندگی .

این چند وقت به دلایل مختلف نیومدم بنویسم . ولی دلم می خواد هر ازگاهی از حال و هوای خودم و روزگار بنویسم . بعدها یادم باشه مثلا اسفند سال 97 چه جوری گذشت . این چند ماه اخیر حال دلم خوب بوده ! سرمست بودم ! شارژ بودم ! دیگه ناله نکردم ولی ترسیدم از خوشی هام بنویسم یهو ازم گرفته بشه ! 

این چند وقت مثل یه بچه بودم که یه بستنی قیفی بزرگ و خوشمزه پر از شکلات دستشه . ولی هی هراس داره که مبادا این بستنی بیفته . می خواد دو دستی بهش بچسبه و مراقبت کنه که بتونه با لذت مزه مزه کنه و بخورتش .

یک سال زجر کشیدم و همین پستهای وبلاگ نشون میده که چقدر حال روحیم بد بود . چقدر اذیت شدم . چقدر داغون شدم . ولی گوش شیطون کر حدود 5-6 ماه هست که حال و روزم خوبه . چه لذتی از این بالاتر که کله ی سحر روز ولنتاین با عشقت حرف بزنی و کلی بگو بخند داشته باشی و تبریک بگی و بعدشم اماده بشی برای اثاث کشی ؟! هاها .

خدایا خیلی مرسی و دمت گرم ! خدایا دل همه رو خوش کن . خدایا اینجور خوشی ها رو از آدما نگیر . بذار دل مردم به یه چیزی و به یه کسی گرم باشه . بذار آدما از ته دل بخندند و شاد باشن . تو که از شادی و خنده های آدما ناراحت نمیشی ؟ بذار دلمون گرم باشه به عشق . 


این روزا خسته ام و دلم سکوت و آرامش می خواد . دوست دارم بیشتر فیلم ببینم و کتاب بخونم و به کارای خودم برسم . دلم نمی خواد زیاد با کسی حرف بزنم . دلم نمی خواد توی فضای مجازی باشم و با آدمایی حرف بزنم که هر کسی توی یه حال و هواییه . دلم می خواد با خودم حرف بزنم . دلم می خواد غرق بشم توی دنیا خودم . سعی می کنم اینجا بیشتر بنویسم . اینجا خلوت دل انگیز منه . 


روزای آخر ساله . دیروز جمعه 24 اسفند با دوستان خانوادگی رفتیم هتل کوثر برای ناهار .

با اینکه هنوز خیلی کار دارم ولی چند روزه سعی می کنم فیلم ببینم .

چند شب پیش فیلم " با او حرف بزن " رو دیدم . جالب بود .

امروز شنبه بعدازظهر 25 اسفند ، فیلم روما رو دیدم . توی یه قسمت از فیلم گریه ام گرفت .برای مظلومیت کلئو و همه ی زنها . ولی در کل زنهای قوی ای بودند . زنهایی که می دونستند باید با قدرت و تمرکز چطوری روی پای خودشون بایستند .

یه فیلمهای دیگه ای هم هست که می خوام همین روزا ببینم .

 


سلام !

سلام به وبلاگ تنهای غریبم ! سلام به جایی که خونده نمیشه ! سلام به خلوت خیال انگیز خودم !

سال نو مبارک ! چند روز از بهار هم گذشت و اونقدر سرم شلوغ بود که دیگه حتی هوس نوشتن هم به سرم نزد ! 

زندگیم یه جورایی خیلی تغییر کرده . خودمم شاید تغییر کردم . خداراشکر که این چند وقت داشتمت . چه زجری کشیدم سال گذشته . ولی خداراشکر که سپری شد اون دوران . خداراشکر که حال دلم خوبه این روزا . خداراشکر که می تونم چند روز یه بار یه دل سیر باهات حرف بزنم و انرژی بگیرم .

نمی دونم چه جوری بگم . همین صبح شنبه باهات حرف زدم . کلی گفتیم و شنیدیم . دو هفته قبل یکشنبه ی اخر سال باهات حرف زده بودم و دلم گرم شده بود . می دونی دلم می خواد برات بنویسم ، ولی کلا دیگه می ترسم . می ترسم یه چیزی بنویسم بریزم به هم این شرایط رو . انگار همینجور ساکت و در سایه بودن بهتره . دلم نمی خواد توی صفحات مختلف بنویسم . بذار همه ی این عشق و حس خوب برای خودمون دو تا باشه . برای چی برم جار بزنم اینطرف اونطرف ؟!دیگه خسیس شدم . دیگه از تو برای هیشکی نمیگم . دیگه دلم نمی خواد این عشق رو جایی بیان کنم . دیگه نمی خوام کسی بدونه من چه گنج نایابی دارم . چند سال پیش یه دوستی بهم توصیه کرده بود که گنچینه هات رو پنهان کن . این عشق گنج باارزش منه . باید پنهانش کنم . 

امروز که باهات حرف زدم بهت گفتم پیر نشو . می خواستم بگم : لعنتی پیر نشو ! ولی لعنتیش رو نگفتم . گفتی شون ات درد میگیره شبها . گفتی موهات سفید شده . دلم می خواست کنارت بودم و برات شونه ات رو ماساژ میدادم . 20 سال گذشته از شروع اشناییمون . عید نوروز سال 78 رو یادته ؟ یادته حجاریان ترور شده بود ؟ یادته بهت زنگ زدم روز اول عید ؟ حالا 20 سال گذشته .

بعضی وقتها یاد معصومه الف میفتم ، یا مریم میم ، یادم میاد که حسادت می کردند به رفاقت ما . یادم میاد که می خواستند موش بدوونند . یادم میاد که می خواستند دوستی ما رو به هم بزنند . حالا 20 سال گذشته و هیچ اثری از اونا نیست . ولی من و تو هنوز هستیم . هنوز صدای همدیگه رو داریم . هنوز قربونت میرم . هنوز میگم مواظب خودت باش . هنوز میگم خوشحال شدم باهات حرف زدم .

این چند ماه اخیر بیشتر حرف زدیم با هم . تونستم آروم آروم برات از زندگیم بگم . بگم که این 20 سال چه جوری گذشته .  برات تعریف کنم از همه ی تلاشهام ، از همه ی خستگی هام .

امروز برات درباره گز با مغز بادام گفتم ، گفتی گز با بادام نخوردی . گفتم خودم برات می خرم . تو بیا . برات گز بادومی هم می خرم . 

گاهی یاد اون ترانه ی زیبای مازیار فلاحی میفتم که میگه :" تو فقط باش تموم کم و کسرش با من . با تموم دوریا طاقت و صبرش با من . تو فقط تب کن از این عشق بلاتکلیفم ."

آره خلاصه تو فقط باش . بقیه اش با من . مثل یه ماهی توی دریای عشق تو غرق شدم . یه روز نباشی میمیرم . اون یک سال از مهر 96 تا مهر 97 واقعا مثل یه ماهی بودم که از آب بیرون افتاده . واقعا بال بال زدم . واقعا نفس کم آوردم . خدا بهم رحم کنه و هیچوقت تو رو از من نگیره . 


امروز از اون روزاییه که خیلی خسته ام . جسمی و روحی کم اوردم . هورمونام قاطی شده . انگار اصلا نمی دونم باید چیکار کنم . یه ذره استراحت کردم . یه ذره به کارای روزانه رسیدم . چهارشنبه 14 فروردینه و عید مبعث . ولی هیچ کس بهمون زنگ نزد . هیچ جایی هم دعوت نبودیم . دیگه توی این 13 روز همه ی مهمونی ها و برو و بیاها انجام شده . دیگه کسی حوصله نداره ! توی خونه موندیم و هر کدوم یه طرفی ولو شدیم . من هفت سین رو جمع کردم . خونه رو سر و سامون دادم . بچه ها رفتند سمت درس و مشقهایی که باید بعد از این دو روز تحویل مدرسه بدن . 

دیشب جمشید مشایخی هم مرد . به شدت حس می کنم که عمر و جوانی ما هم گذشت . حس می کنم که دنیا خیلی فانیه و خیلی زود تموم میشه . کلا دلم گرفته و دپرس شدم . 

الان چای دم کردم و توش زنبجیل و هل ریختم . بلکه یه ذره بدنم گرم بشه و حالم بهتر بشه .

دلم برای عشقم تنگ شده . دلم برای نوشته هاش تنگ شده . ولی نمی دونم چی بگم و چیکار کنم . حوصله کتاب خوندن هم ندارم . اگه یه فیلم خوب داشتم می دیدم . شایدم امشب یه فیلم دانلود کنم و ببینم .

زانوم درد می کرد . هی مچاله شدم و محلش نذاشتم . ولی بالاخره یه پماد زدم به زانوم و زانوبند هم پوشیدم . اواخر سال 92 زانوم آسیب دید . رباطش پاره شد . 5-6 سال گذشته ولی هنوزم این زانو گاهی که بهش فشار میاد درد می گیره . این اتفاقی که برای زانوم افتاد انگار پیرم کرد . اینکه نتونم بدوم یا بپر بپر بکنم . اینکه نتونم دو زانو بشینم . اینکه وقتی روی زمین میشینم پام درد بگیره . 

زندگی رسم عجیبی است .


دیروز شنبه ۱۷ فروردین بود . مثل اون قدیما که بعد از عید تشنه دیدارت بودم بهت زنگ زدم . گفتی دندون عقلت رو کشیدی با بیهوشی کامل . هی ناز کردی، هی نازت رو کشیدم . هی سر به سرت گذاشتم . خیلی خندیدیم. اونقدر که گونه هام درد گرفت. گفتی استرس نداشتی. بالاخره دکتر دندون پزشک کار خودشو بلده . نگرانی نداره که . مثل اینه که قورمه سبزی نگران باشه من خوب می پزمش یا نه. کلی خندیدم به حرفهات. گفتی لپت ورم کرده و قلمبه شده . قربون صدقه ی لپ قلمبه ات هم رفتم . بالاخره لوس خودمی . نمیشه که برای کسی دیگه لوس بشی . گفتم نمیری یهو؟!  گفتی هنوز دارم قرص می خورم، الان معلوم نمیکنه، شایدم مردم ! دو ساعت حرف زدیم ، دهانت رو با دهان شویه شستی که دندونت بهتر بشه. اماده شدی برای خواب . گفتی فردا پلو شوید و ماهیچه میپزی که جون بگیری . گفتم خوب می کنی ، نوش جونت . گفتم مواظب خودت باش تا زود خوب بشی . یه بوس هم فرستادم برای لپ قلمبه ات . گفتی اخ ! خوب شد! خندیدیم . شب به خیر گفتم و خداحافظی کردیم ، عکس فرستادی. چشمای بیمارت . لپ قلمبه ات . قربون صدقه چشمات رفتم که بی حال و مریض بود . مسخره بازی درآوردی. مثل همون وقتها بود که بعد از تعطیلات عید می دیدمت و چقدر دلتنگ بودیم هر دومون. چقدر به دلمون می چسبید دو ساعت نشستن کنار هم و گفتن و خندیدن . فقط اون وقتها دستهات رو توی دستم می گرفتم . ولی الان نمیشه. خیلی دوری . دیشب دوباره شمردم . امسال ۶ سال میشه که دستهات رو نگرفتم توی دستم . البته بعد از اون ۱۲ سال . بیا دیگه . دست هام دلشون یه ذره شده برای دستهات.


هیچوقت نتوانستم راضی ات کنم، هیچوقت نتوانستم خوشحالت کنم . اندوه بزرگی است برایم .

همه ی سالها را مرور کردم . هیچوقت راضی نبودی، هیچوقت با شگفتی نگاهم نکردی . 

با همه ی تمنایی که در دل دارم دیگر نمی خواهم ببینمت . می ترسم با دارایی هایم بسنجی همه ی اشتیاقم را . 

من فقیرم ، فقیرم و جز عشق تو در دل هیچ چیز دیگری ندارم.

امروز زیر آسمان خوابیدم . به حرکت ابرها نگاه کردم ، بی خیال و رها . 


زیبای من ! چه حکایت از فراقت؟! 

چه بگویم که دیگر توانی برایم نمانده است، تسلیم شده ام ‌. تسلیم همین ناچاری  . تسلیم همین تکرار مکررات . تسلیم بی تابی های تو . تسلیم ناتوانی ات در حرف زدن . مدل تو همین است و من می فهمم. کاش . هیچ. هیچ نمی خواهم جز بودنت . جز صدای خنده هایت ‌. اگر برایت قابل تحمل بود بیا تا ببینمت . اگر نتوانستی هم هیچ . 


سلام

دلم می خواد برات بنویسم، قربون صدقه ات برم ، ثبت کنم این روزهای قشنگ رو . ولی هی نمیشه . نمی دونم چرا . ولی حالا بی خیال . الان اومدم بنویسم . بنویسم از این روزهای آخر فروردین . الان آخر شبه دوشنبه است . به عبارتی وارد سه شنبه ۲۷ فروردین شدیم،  شنبه و یکشنبه دو بار با هم مفصل حرف زدیم . از اقلیم حضور همدیگه لذت بردیم ، کلی کل کل کردیم و خندیدیم . از سفر اروپا گفتی که قراره به زودی بری. بعدش گفتم کی میای ببینمت؟ کلی مسخره بازی درآوردی و سعی کردی قانعم کنی که باید خیلی برات هزینه کنم تا بیای . کلی مهارتهای زندگی یادم دادی . گفتم خوابت رو دیدم. کلی وقت از ته دل خندیدیم به خوابهای من و دیگران . گفتم توی خواب بقیه نرو . فقط بیا توی خواب من .درباره ی مکالمه مون پست نوشتی و من غرق لذت شدم .چی بهتر از این؟! 

ترجمه اون ترانه یونانی رو پیدا کردم و چقدر لذت بردم . اسمش موج بود و چقدر هماهنگی داشت با حس من و اون عکسهای جزیره تو . انگار تمام معانی اون ترانه رو قبلا درک کرده بودم بدون اینکه بفهمم چی میگه . 

حضور تو همه ی لحظات منو پر کرده . با تو نفس می کشم لحظه به لحظه . بوی تو توی مشا . صدای خنده هات همه ی وجودم رو به وجد میاره، چی بهتر از این که صدای خنده هامون درهم بپیچه ؟  چند لحظه هر دومون از ته دل بخندیم و به صدای خنده های همدیگه گوش بدیم .

دلم شونه ات رو می خواد . سر بذارم روی شونه ات . چشمام رو ببندم. بوت رو نفس بکشم . صدای قلبت رو بشنوم .و تو آروم حرف بزنی . نجوا کنی . و آروم آروم هر دو به خواب بریم . 


همه ارزویم، چه کنم که بسته پایم؟!

دچار استیصال می شوم . کاش می توانستم پی دل تو بروم . کاش می توانستم پی  دل خودم بروم .

چند قدم مانده تا رهایی؟! چند قدم مانده تا درک حضور تو؟! چند قدم مانده تا اغوشت؟!

تو فقط اذن بده به دیدارت، تو فقط بگو بیا . 

دل می کنم از هرچه هست. 


امروز جمعه 23 اسفند 98 هست. اسفندی که همش توی خونه بودم و به اخبار کرونا گوش دادم. اسفندی که هیچ چیزش مثل اسفندای دیگه نبود.

دو سه روزه سرماخوردم. به نظر سرماخوردگی عادی میاد. هی مایعات گرم می خورم که زود خوب بشم.

امروز یه فیلم دیدم. یه فیلم فرانسوی از سال 2019. به نام " فکر می کنی من کی هستم؟"

ژولیت بینوش بازی می کرد. یکی از دوستام معرفی کرده بود . زیاد هم نمی دونستم موضوعش چیه. ولی برام جالب بود . اینکه یه زن میان سال چقدر باید رنج دیده باشه که بخواد توی دنیای مجازی خودش را با یه هویت دیگه جا بزنه. زنی که در زندگی واقعیش، استاد ادبیاته. زنی که نویسنده است. زنی که توی زندگی واقعی خیلی متفاوت هست با اون چیزی که در برابر پسر جوانی نشون میده که عاشق هم شدند.

عشق حتی در دنیای مجازی و دورادور می تونه اینقدر ویران گر باشه؟

چقدر من واقعی کسی می تونه از هویت اجتماعیش دور باشه؟ 

آدمها درد ها و رنج ها شون رو کجا بروز میدن؟

زن تونست خیال ببافه و لذت ببره چون نویسنده بود؟ چون خلاق بود؟ چون حداقل می خواست توی رویاش جور دیگه ای زندگی کنه؟

سر کلاسهای ادبیات چه نکاتی را درباره ی داستان ها می گفت؟

دوست دارم یه بار دیگه فیلم را ببینم و درباره اش فکر کنم. 

چرا این زن اینقدر تنها بود؟ چرا هیچ دوستی نداشت؟ 


نمی دونم چی میشه که گاهی دلم نمی خواد توی این وبلاگ بنویسم و مدتها بی خیالش میشم . ولی بعد یه موقعی هم هوس می کنم بیام اینجا بنویسم . 

مشغله های زندگیم خیلی زیاد شده . خیلی خسته میشم . توانم کم شده . دیگه انگار حوصله و توان روحی هم ندارم برای خیلی از مسائل . 

چند روزه که اصلا توی یه حال عجیبی هستم . از روز اخر خرداد ریختم به هم . هی سعی می کنم بی خیال باشم و غرق بشم توی همین روزمره های زندگی . ولی گاهی به خودم میام میبینم یه اندوه عمیق و عجیبی همه ی روحم رو گرفته . 

رفیق روزهای دور همین چند روزه اومده ایران . تا ده روز دیگه هم ایرانه . ولی تمایلی به دیدار نداره و منم دیگه نمی خوام اصرار کنم . 

42 ساله هستم و واقعا انگار دیگه رمقی ندارم برای سر و کله زدن با آدمها . دیگه حوصله درگیر شدن ندارم . انگار کم کم همه ی شور زندگی داره از وجودم میره . 

مریم ش هم این چند روز ایران بود . دیروز با بچه ها دورهمی داشتیم که مریم رو هم ببینیم . کلی گفتیم و خندیدیم . ولی من بیشتر ساکت بودم . بیشتر گوش میدادم . حوصله حرف زدن نداشتم زیاد . مریم گفت : چیزیته ؟ ساکتی امروز ؟ خسته ای شاید ؟ گفتم : اره خسته ام . وگرنه چیز خاصی نیست . حرف خاصی هم ندارم ، ترجیح میدم بیشتر شنونده باشم . 

در واقع حرف داشتم ، ولی دیگه حال گفتنشون رو نداشتم .  


چیزی در من فرو ریخته است . حسی شاید . معنای زندگی شاید . هدفی شاید . نمی دانم . افسرده نیستم . فعالیتهای روزانه سر جایشان هستند . 

بعدازظهر گرم تابستان . باغچه و درختهای سر سبز همسایه . نسیم خنکی می وزد و برگهای درخت مو آرام تکان می خورند . 

رقص برگها در باغ خاطره . 

آدم همیشه دلش شوخی و دلقک بازی نمی خواهد ، آدم همیشه دلش حرفهای الکی نمی خواهد . آدم گاهی دلش سکوت می خواهد و تفکر . گاهی عمیق شدن در معنای زندگی . 

دیروز فیلم رشته خیال رو دیدم . جالب بود . اینکه بعضی آدمها رو باید گاهی در موضع ضعف قرار داد . وقتی در موضع قدرت هستند حالشون خوب نیست و نمیشه باهاشون سر و کله زد

مرگ یک بوسه کوچک است زیر درختان باغ . مثل دوستی که بی هوا از پشت سر چشمهایت را میگیرد .

عشق شاید نفس کشیدن در هوای یار است . نسیمی که به صورت او خورده شاید در دو کوچه بالاتر تو را نوازش کند  . عشق یادی است و خاطره ای . عشق حضور لحظه هاست . وقتی در مغازه ای مشغول خریدن شیر و ماست و پنیر هستی . در ذهنت می گذرد که شاید او هم همینجا شیر و ماست و پنیر خریده باشد . 

عشق باور لحظه های خوش است . کسی که در لحظه لذت برده است از هم صحبتی با تو . 

عشق پیاده رفتن در سایه ی درختهاست در یک بعداظهر گرم تابستانی .  

عشق صدای زنجره هاست در دوردستها .

عشق همه ی اینها هست و نیست . 

عشق چشمهای تو است به وقت سکوت . عشق نگاه تو است به آتش . عشق پرواز پرنده است . عشق سکوت وهم انگیز فاصله هاست . عشق خستگی چشمهای توست . غم زیادی که در صدایت موج می زند . و شعرهایی که دیگر نمی گویی .شعرهایی که دیگر نمی گویی .  


خسته ام . خیلی خسته . از زندگی و همه ی آدمها خسته ام . دیگه نمی خوام برای زندگی تلاشی بکنم . حتی آینده ی بچه هام هم دیگه برام مهم نیست . دیگه اینهمه زحمت و تلاش و بدو بدو بسه . وقتی آدم اینهمه زحمت می کشه و همش بی نتیجه می مونه . وقتی حتی نزدیک ترین آدمهای اطرافمون هم قدر نمی دونند و نمی فهمند . یعنی فاتحه همه چی خونده شده . 

از قدیم و ندیم گفتند برای کسی بمیر که برات تب کنه . و من توی این دنیا هیچ کسی رو ندارم که برام تب کنه ! هیشکی رو ندارم . همه فقط منو برای منافعشون می خوان و تا زمانی که بهشون سرویس بدم . اگه یه روز شرایط بر وفق مرادشون نباشه میزنند زیر همه چی .

خسته ام و دیگه حوصله ی حرف زدن و توضیح دادن برای هیشکی ندارم . دلم به بودن هیشکی گرم نیست . دلم می خواد بمیرم و برم . دلم برای هیشکی هم نمی سوزه . 


دلم تنگ است . حالم خوب نیست . کم آورده ام .سرما خورده ام . جسمی و روحی داغون هستم . کاش بیایی و آرامم کنی . کاش بیایی و دلداریم بدهی . چقدر نشانه می فرستی ؟؟؟ حواسم هست . فکر نکن که نمی فهمم . گزارش چشمهایت . عکسها . پرنده ی حرم رضوی . تسبیح گلی .شعرهای حافظ و حضورت که چقدر نزدیک است . تاکید جمله ی " آدمها بی دلیل سر راه هم نمیان " . لب تاب قدیمی . عکسهای قدیمی . نوشته های قدیمی .

چرا اینقدر از نور گفتی؟ چرا اینقدر از پرنده گفتی ؟ نخستین پرنده ی عاشق کی بود ؟ چرا پر زدی و رفتی اخه ؟

بیا و شادی رو بهم برگردون . بیا و لبخند رو بهم برگردون . بیا بگو بی خیال بابا !

یادته می پرسیدی کی داره کیو اهلی می کنه ؟؟؟ اهلی شدیم همه . تو همه رو اهلی خودت کردی .

مواظبت کن از من . مواظبم باش . کمکم کن . کمک کن بگذرم از این مرحله . برام دعا کن پرنده ی تیزپرواز . 


مدتیه نیومدم اینجا چیزی بنویسم . ولی دلم تنگ میشه . یادداشت های خودمونی رو دوست دارم . یادگاری می مونه . این روزا جدی چسبیدم به داستان نویسی . دارم داستان کوتاه می نویسم . کنارش هم کتاب می خونم . داستان های سیمین دانشور و نویسنده های دیگه رو می خونم . کمکم می کنه که بهتر بنویسم . 

دو روز دیگه تولدمه . 42 سالم تموم میشه . باید دیگه یه تی بخورم و بنویسم .

امروز به مووینگولی خودم گفتم : دو روز دیگه تولدمه ؟ چیکار کنم ؟

خندید . منم خندیدم . بهش گفتم حداقل تو یه عکس از خودت بگیر ، یه چیزی بنویس . به شوخی های قبلمون خندیدیم . ماجرایی رو تعریف کرده بود که یه نفر بهش گفته بود : بیام برسونمت ؟  اونم خندید و گفت : بیام برسونمت ! خندیدیم . محبت هایی که شکل بروزشان را پیدا نمی کنند . 

الان آخر شب شنبه است . به عبارتی شد بامداد یکشنبه .یکشنبه 14 مهر . چقدر روزها تند می گذرند. فرصت ها از دست میرند . باید نبض فرصت ها رو در دست گرفت . باید زمان رو کش داد . 


من همیشه تنها بودم . همیشه هم تنها خواهم بود . اصلا همه ی آدمها تنها هستند . بعضیا این تنهایی رو بیشتر درک می کنند ، بعضیا کمتر .

خب به درک ! به جهنم ! دنیا تا بوده همین بوده . تنها هستم و هیشکی دوسم نداره . هر کسی هم میگه دوستت دارم ، دروغ میگه . همه خودشون و منافعشون رو بیشتر دوست دارند . عشق ناب و خالص ندیدم هیچوقت .

 

کسی این وبلاگ رو می خونه آیا؟


امروز 12 آبان هست . یه سخنرانی گوش می دادم که درباره ی تئوری تغییر بود . ایجاد عادت های خوب . درباره ی نوشتن هم می گفت . تصمیم گرفتم مثل گذشته گاهی برای خودم روزانه هام رو بنویسم .

گاهی که میرم مطالب وبلاگ قدیمیم رو می خونم خیلی خوشم میاد . انگار جریان بزرگ شدن و رشد خودم رو میبینم . میبینم کجاها خسته بودم ، کجاها قوی بودم . انگار مرور می کنم که چی بر من گذشته و از چه مسیری عبور کردم تا رسیدم به اینجایی که هستم .

داستانهایی رو نوشتم و دادم چند نفر از دوستام بخونند . می خوام ویرایش و بازنویسی کنم و بعد انشالله چاپشون کنم . 

حدود 7 سال پیش چند تا داستان توی وبلاگم نوشته بودم . دیشب مرور کردم . خودم خنده ام گرفته بود . بعضی جاهاش رو خیلی خوب نوشته بودم ، ولی بعضی از قسمتهاش هم خیلی ناشیانه بود . شاید ده سال دیگه هم به داستانهایی که الان نوشتم ، بخندم ! نمی دونم . شاید هم داستان های خوبی از کار دربیان . در هر صورت دارم تلاش می کنم برای بهتر نوشتن . برای اینکه به اون هدفی که همیشه داشتم نزدیک بشم . 

این مدت کتابهای زیادی هم خوندم . چند تا داستان کوتاه از جلال آل احمد ، سیمین دانشور ، صادق هدایت . 

می دونم که موفق میشم . سعی می کنم توی این وبلاگ هم هراز گاهی بنویسم . 


امروز رفته بودم ازمایش خون . بعدشم رفتم طب سنتی برای لاغری . عزمم رو جذم کردم برای تغییر سبک زندگی و لاغر شدن .

دیشب یکی از دوستام داستان هام رو خونده بود و خیلی تعریف کرد.  

باید به زودی داستان ها رو ویرایش کنم و بفرستم برای یه انتشارات. 

می خوام با خودم مهربون باشم . هم با جسمم هم با روحم. 

باید برای همه کارهام برنامه ریزی کنم . 


شنبه ها ، شنبه ها ، شنبه ها . شنیدن صدای تو . همراه شدن با زندگیت .

چقدر خوب که تصمیم گرفتی برای تغییر . چقدر خوب که یک هفته است سیگارت رو ترک کردی . بهت افتخار می کنم . 

مواظب خودت باش . قدم به قدم همراهیت می کنم . حواسم بهت هست .  


  امروز دنبال دخترم رفتم برای اولین جلسه تمرین تیم . سه شنبه بود امروز . دلم خواست با سیمین تلفنی حرف بزنم . زنگ زدم فکر کنم سرش شلوغ بود جواب نداد ولی می دونستم خودش زنگ میزنه . عصریه زنگ زد و کلی حرف زدیم . کلی درد و دل کردیم و از اوضاع جامعه و مدرسه ها گفتیم . گفت انگار مردم جامعه به خواب رفتند . ولی من بیدارم ، تو هم بیداری . 

حس خوبی بود حرف زدن باهاش . گفتم خاطرات خوبی از شما توی ذهن ما موند . شما توقع ما رو بالا بردی از مدرسه و مدیر مدرسه . گفتم یه روز میام دیدنتون.  گفت حتما بیا خوشحال میشم .


دل تنگم ، خسته ام .

امروز رفتم مدرسه دخترم . برای مسابقات و مربی سوال کردم . خیلی راحت گفت ما هزینه ای برای مربی و باشگاه نمیدیم و اگه تیم مدرسه مدال گرفت فقط به جایزه بهشون میدیم . یعنی اصلا براش مهم نیست بچه ها دارند چیکار می کنند . وقتی با مدیر سال قبل مقایسه می کنم خیلی متاسف میشم . تازه دارم می فهمم سه سال گذشته دخترم توی چه مدرسه خوبی بوده و چه مدیر با کفایت و خوبی داشتند . دلم تنگ شده برای سیمین . انتظارم از مدیر مدرسه رو خیلی بالا برده . نمی تونم این مدیرهای الکی رو تحمل کنم . ترجیح میدم دیگه زیاد مدرسه نرم و حرفی نزنم ‌. با همه جور آدمی نمی تونم سر و کله بزنم . از این کادر مدرسه خوشم نمیاد . نظراتشان بهم نزدیک نیست . روحیه هاشون رو نمی پسندم . کاش سیمین یه مدرسه میزد خودش . دخترم رو میبردم مدرسه اش .


امروز دوشنبه ۲۷ آبان.  دو روزه مدارس اصفهان تعطیله . نت قطع بوده و دسترسی به شبکه های اجتماعی نداریم . الان دیدم این وبلاگ باز میشه.  حتی نمی تونیم ایمیل بزنیم . می خواستم به دوستام خبر بدم . به سارا و زینب بگم که دسترسی به نت نداریم و از همه جا بی خبریم و برگشتیم به دوران ماقبل تاریخ! به دورانی که نت و شبکه های اجتماعی نبود . دیشب بارون اومد . شهرهای اطراف برف اومده . شهر نا امن شده . امروز صبح رفتیم کمی خرید مایحتاج خونه . شرایط معلوم نیست چی میشه.  بنزین شده لیتری ۳۰۰۰ تومان و برای همین مردم اعتراض کردند . بر فرض که اعتراض ها هم سرکوب بشه و هیچ اتفاقی هم نیفته، مطمئنا همه چی گرون تر میشه . فعلا وسایل نقلیه عمومی کار نمی کنند . بیشتر پمپ بنزین ها تعطیلند . شهر حالت عادی نداره . نوشتم که این روزها را به یاد داشته باشیم . مرغ امروز کیلویی ۱۳ هزار بود . بوقلمون ۲۵ هزار . سکه چند روز پیش بالای ۴ میلیون رفته بود . دلار هم گرون تر شده . خدا می دونه سال دیگه این موقع اوضاع این مملکت چی شده ؟ قیمتها چند برابر شده؟ مردم چقدر بدبخت تر شدند ؟ پراید که الان ۵۰ میلیون شده سال دیگه چن میشه؟ 


یعنی هی هر روز دریغ از دیروز ! یعنی چه موقع ما دسترسی پیدا می کنیم به گوگل و ایمیل و تلگرام و واتس آپ و اینستا؟ یعنی دیگه چه موقع می تونم احوال دوستام رو بپرسم یا تلفنی باهاشون حرف بزنم؟ یعنی ما الان باید اینجوری توی شرایط بی خبری قرار بگیریم ؟ یعنی برگشتیم به دهه هفتاد؟ یعنی توی دنیا جای دیگه ای هست که اینجوری باشه و حکومتش فکر کنه مردم کشورش نباید با دنیا ارتباط داشته باشند؟ 

این روزها گاهی خسته میشم از روزمرگی ، حوصله خوندن کتاب هم نداشتم، امروز کیک پختم . هوا هم سرده و برف اومد . دل تنها و غریبم گرفته . امشب زنگ زدم تلفنی احوال اکرم رو پرسیدم . بعدش لیلا م بهم زنگ زد . گفت به یادت بودم گفتم احوالت رو بپرسم . گفتم باور می کنی منم دیروز داشتم بهت فکر می کردم ؟؟؟ دوست دوران دبیرستان که الان پزشک فوق تخصص اطفال هست و پارسال بعد از ۲۰ سال دیدمش . لیلای مهربان و بسیار بامرام . سال دوم دبیرستان نیمکت جلویی من می نشست . چقدر آتیش میسوزوندیم . و حالا توی این شب سرد برفی که دسترسی به نت نداریم یاد من افتاده و زنگ زده حالم رو بپرسه. عمرا فکر نمی کردم لیلا به یادم باشه .

این روزا خیلی یاد رفیقی میفتم که یه زمانی سنگ صبورم بود . و حالا دیگه نیست . نیست و من زیاد به یادش میفتم.  اون رفت و من از همه فاصله گرفتم . تنهایی و غربتم را گاهی با ریحانه و بچه هاش پر می کنم . امروز رفتم بهش سر زدم و ازش دستور پخت یه کیک رو گرفتم . بعدشم اومدم خونه  و کیک پختم . 

امشب دلم می خواست بشینم پشت پنجره و به آسمان و هوای سرد بارانی و برفی نگاه کنم و با کسی حرف بزنم که فکر می کنم منو از پشت پنجره می بینه. با کسی حرف بزنم که توی آسمونه . بگم رفیق خوب شد رفتی و این روزا رو ندیدی . اگه بودی لابد بهم می گفتی : بی خیال . سخت نگیر . ما بدتر از اینا هم دیدیم . می گذره. شاد باش و دل ببند به همین گرمای زندگی روزمره ات . 

نیستی ولی هستی ، خودت یه جا نوشته بودی ، نوشته بودی نیستی معنا نداره ، همه در این دنیای هستی، هستند . شاید یه کم دورتر . 

برام دعا کن ای دور ! 


امروز شنبه است . صبح شنبه است و نمیشه باهات حرف بزنم . اونایی که تلگرام و واتس آپ رو میبندند و تعطیل می کنند نمی دونند یا نمی فهمند که دنیای کسانی را داغون می کنند؟ 

دیروز مهمون داشتم . از مامانم گله کردم . هرچند می دونم فایده نداره ولی خب گاهی دل آدم میگیره دیگه . 

آدم از یه دقیقه یا یه روز دیگه ی خودش خبر نداره.  چه می دونستم ممکنه شرایطی پیش بیاد که هیچ جوره نتونی با کسانی در ارتباط باشی که ازت دورند؟ اون هفته صبح شنبه هرچی زنگ زدم و پیام دادم جواب ندادی.  نمی دونستی ممکنه هفته بعد نتونم بهت زنگ بزنم . شب هم که زنگ زدم خندیدی که خوبه هنوز نت دارید . همون وقت قطع شد و والسلام ! 

می خواستم ازت بپرسم حال و احوالت توی ترک چطوره؟ خوبی؟ راحتی؟ می خواستم هر بار ازت بپرسم چند روز شد؟ چند هفته؟ فکر کنم امروز ۲۱ روز میشه . گفتی روز ۲۱ ام سخته؟ حالا چیکار کنم؟ امروز به یادم باش . قوی باش . 

دیگر ای باد صبا دست ز بختم بردار 

خبر از یار نیار 

دل من خاک شد و دوش به بادش دادم


نت دیروز عصر وصل شد . سر زدم به شبکه های اجتماعی . احوال دوستانم رو پرسیدم . زنگ زدم به وینگولی (: دو سه ساعت حرف زدیم . دوستان خارج از کشور خیلی نگران شده بودند . دلم آروم شد با دوستام حرف زدم . 

استاد ادبیات از داستانهام خوشش اومده بود . دیگه تصمیم گرفتم امروز و فردا داستانها را آماده کنم بفرستم برای یه جایی .

بریم بچسبیم به زندگی .


فکر می کنم یه زمانی هم باید پناه بیارم به این وبلاگ .

دارم شدیدا فکر می کنم که داستانهام رو چطوری چاپ کنم توی نشریات.

امشب داشتم به مجله ی بخارا فکر می کردم و خوابی که دیدم . توی خواب یه نفر منو معرفی کرده بود به سردبیر مجله بخارا . برای چاپ آثارم . نمی دونم تعبیرش چیه .

برم ببینم باید چیکار کنم .


پاییز هم تموم شد، شب یلدا را هم پشت سر گذاشتیم، زمستان رسید .

سال 2019 هم دارد تمام می شود . 2019 ای که قرار بود عالی باشد و لذت ببریم و چیزی بدهکار خودمان نمانیم . خوب هم بود . آنقدر صدایت را شنیده ام که غرق شوم در حضورت. آنقدر که خواب ببینم آمده ام خانه ات .

این روزها هوا آلوده است، بچه ها مدام تعطیل هستند و در خانه . 

شب یلدا را خانه ی مامان دورهم بودیم.

مطلب و داستان تازه ای ننوشته ام این روزها . چند تا از داستانهایم را برای مجلات و نشریات و جشنواره ها فرستادم، باید صبر کنم ببینم چه می شود. شاید هم باید تلاش کنم و داستان های قوی تری بنویسم.

دلم برای خواندن نوشته هایت تنگ شده . کاش این روزهای آخر سال باز هم بنویسی. هیچوقت یادم نمی رود ان حس عجیبی را که ده سال پیش وقتی وبلاگت را پیدا کردم و خواندمت . چقدر لذت بخش بود . خواندنت مثل دیدنت بود . بعد از 6-7 سال دوری و بی خبری حس عجیبی بود خواندن روزمره های زندگی ات . کاش هنوز آن وبلاگت بود . کاش می توانستم گاهی مرورش کنم . درست است که نسبت به ده سال پیش خیلی تغییر کرده ای و همه چیز یک جور دیگر شده است ولی باز هم مرور گذشته ها و حال و هوای آن موقع خالی از لطف نیست.

یکی از جنبه های جالب ارتباطات دور ولی نزدیک، همین جاری شدن در زندگی یکدیگر است بدون اینکه واقعا از نزدیک دیده باشیم.مثلا همین که تو داری گاز را می سابی یا رانندگی می کنی، یا شیر را می جوشانی . 

شنیدن صدای خنده های کسی که دوستش داری نعمت بزرگی است. روزی هزار بار باید خداراشکر کرد .

آخر شب است . خوابم گرفته. فقط دلم خواست چند خطی بنویسم. نوشتن در وبلاگ خیلی لطف و صفا دارد. شاید این چند روز بیشتر در وبلاگ بنویسم برای چشیدن لطف و صفای آزادی و رهایی و عشق . 


الان از نیمه شب چهارشنبه گذشته وارد پنج شنبه شدیم. صبح چهارشنبه رفتم چهارباغ. ف رو دیدم. توی یه کافه نشستیم و کلی گپ زدیم. حرفهای خوبی زدیم. راههای برام گشوده شد .

بعداز ظهر هم رفتم بعد از چند هفته سری به ریحانه زدم.

شب هم کتاب خوندم. خسته و گیج بودم ولی باید یه کاری کرد.

چقدر خوب شد برام عکس فرستاده بودی آخر شبیه. چقدر خوب شد صدات رو شنیدم.تعطیلات کریسمسه. ما اینجا گیر افتادیم توی هوای آلوده.

دلم گرمه به بودنت


توی این روزهای آلوده دلم گرفته بوده.

امروز دو تا کتاب خریدم. از یکی شون ۵۰ صفحه خوندم و مشتاقم بقیه اش رو بخونم.

دلم تنگه. دلم تنگه ولی چه میشه کرد؟

امروز توی شهر کتاب ف رو دیدم. باهاش قرار گذاشتم برای فردا

دلتنگ و خسته ام. 

امروز یه داستان کوتاه دیگه نوشتم.

باید بیشتر بخونم،بیشتر بنویسم

نفس من گره خورده به یک تب تند تو .


امروز دوشنبه دوم دی ماه .

از یکی مجلات داستانی بهم پیشنهاد شد براشون داستان بفرستم. یکی از داستان هام رو ویرایش کردم و فرستادم. امیدوارم پذیرش کنند و چاپ بشه. خیلی هیجان زده ام. دو سه ساعت هم داشتم روی داستانم کار می کردم. یعنی واقعا دارم تلاش می کنم و راه پیدا می کنم برای چاپ داستانها.‌خیلی هم ازم انرژی میبره. باید چند تا داستان دیگه هم بنویسم. 

برای دیدن لبخند تو همه ی تلاشم رو می کنم.


این خیلی تلخه که وقتی آدم غم داره کسی نیست که درکش کنه.

این خیلی تلخه که کسی رو نداشته باشی که بتونه تو رو شاد کنه.

این خیلی غم انگیزه که دیگه کسی رو نداشته باشی که چهارتا خط بنویسه و تو رو شاد کنه.

این خیلی بده که آدم ندونه غم و غصه هاش رو به چه کسی بگه؟

وقتی آدم دلتنگ و دلگیره باید چیکار کنه؟


خدا می دونه چقدر بعضی وقتها حس های مختلف قاتی پاتی دارم. چقدر ذهنم شلوغ میشه. سرعت زندگی هم که زیاده. روزها تند تند می گذرند . همش وقت کم میارم. گاهی خسته میشم، دلم می خواد هیچ کاری نکنم. دو تا کتاب دارم می خونم. برای نوشتن داستان به سوژه های مختلف فکر می کنم.

ذلم آزادی و رهایی می خواد . دلم تنگ میشه . ذهنم همش درگیر هزار موضوع و مسئله متفاوته.

خوشحالم که توی زندگی تجربه های متفاوتی داشتم . ولی گاهی هم افسوس می خورم که چرا بعضی از سالها را الکی از دست دادم؟شایدم باید این مسیرها را پپشت سر می گذاشتم . 


 دلم تنگه عزیزم

سرم درد گرفته نمی دونم چرا.

امروز فکر کردم یعنی میشه یه بار دیگه ببینمت؟میشه سر بذارم روی شونه ات؟ میشه بوت کنم؟ میشه توی آغوش تو احساس آرامش کنم؟

میشه توی گوشت زمزمه کنم دوستت دارم؟ میشه بگم خیلی دلم برات تنگ بوده؟ میشه بگم که چه حس غریبی دارم؟

چرا امروز گفتی من از همه چی باخبرم؟ چرا گفتی باید همه چی رو از من بپرسی؟

نزدیک ترم از تو به تو؟ می دونی که همیشه حواسم بهت هست  ؟ می دونی که بیشتر از همه می خوامت؟ می دونی که لحظه ای ازت دور نیستم؟ می دونی که همیشه در قلب و ذهن من هستی؟ می دونی تو حق من بودی و هستی؟

مواظب خودت باش عشقم. خیلی وقت بود بهت نگفته بودم عشقم. من عشق رو فقط باد تو میشناسم. خودتم می دونی. یه چیزی بگو . یه چیزی بگو دلم آرام بگیره. دلم تنگ شده برای کلمه ها و جمله ها و حرفهای عاشقونه ات. دلم تنگه.


لعنت به دلتنگی . لعنت به وقتایی که آدم نمی دونه چه مرگشه. لعنت به اون وقتایی که کسی رو هم پیدا نمی کنی حرفهات رو بهش بگی .

لعنت به خاطراتی که گریبانت رو میگیره. لعنت به اون همه حس خوب که باعث شده هنوز دلتنگ بشم.

سراغت را از چه کسی بگیرم؟ از ابرها؟ از ستاره ها؟ از ماه؟


به نظرم جهان روح داره. و همه ی انسانها در روح جهان با هم مشترک هستند . همه ی انسانها با هم در ارتباط روحی به سر می برند . حتی به نظرم کسانی که می میرند روح شون آگاه تر میشه، رها تر میشه، روحشون بیشتر نگران اوضاع جهان و مردم میشه. روح ها میان بهمون سر می زنند . باهامون حرف می زنند . بعضی وقتها حرفهاشون رو می فهمیم و حس می کنیم، گاهی وقتها نمی فهمیم.

یه روح چند روزه باهام حرف می زنه. نگرانمه. شایدم چیزی می خواد. می خواد منو متوجه چیزی بکنه . می خواد کاری را انجام بدم. زمزمه می کنه:"آدمها بی دلیل سر راه هم نمیان" . 

و یه روح دیگه وقتی چیزی ازش می خوام مدام فقط میگه :"چشم"، "چشم" .

چشم تون بی بلا . چشمتون پر سو .

یه روح دیگه هم میگه :چی بگم والا؟ شکیبا باشید . خبرتون می کنم . بهتون خبر میدم.

این یه نفر یه نفر ها در روح من می شوند جماعتی . جماعتی در من است . جماعتی در من غوغا می کند . خواب حرام می شود . شبهایی که قصد ندارند صبح شوند .

و از خود می پرسم: چرا بهم نگفت؟ اونی که از نور خبر داشت چرا بهم نگفت؟ چرا پنهان کرد؟ چه رازی در آن نهفته بود؟ چرا ازم پرسید چی میشه؟گفتم نمی دونم والا. مگه علم غیب دارم؟

مطمئنم یه رازی داشت . سکوت و پنهان کردنش. 

سلام بر تو ای روح آشنا ! پنجره ی مرگ گشوده شده است . تو دستت را تکان می دهی . رفاقت را معنا کن . ببین چه کسی رفیق تر است . صبر می کنم . صبر می کنم تا دمای رفاقت مشخص شود . تو شاهد باش!


خدا می دونه چقدر بی تابم. چقدر منتظر. منتظر یه فصل از یه کتاب. فصلی که خیلی برام مهمه و قراره یه نفر برام بفرسته. مطمئنم اون یه نفر درک نمی کنه چقدر برام مهمه و چقدر منتظرم و نمی دونم چطوری تحمل کنم . چطوری صبر کنم. خدا کنه زود بفرسته. خدایا. خدایا.

اوضاع مملکت که خیلی قمر در عقربه‌ ولی من سعی می کنم بی خیال باشم. مسئله ی دیگه ای منو بی تاب کرده

دیشب شعرها رو فرستادم برای سین. امیدوارم بتونه کاری بکنه


دیروز عصر فهمیدم که یکی از داستان هام چاپ شد در یک مجله.

امروز مجله روی گیشه ها می آمد.

فردا مجله را خواهم خرید. و این یک شروع است. با خودم قرار گذاشته ام که هر روز بخوانم و بنویسم. بی وقفه.

نویسنده شدن کار آسانی نیست. ولی برای من که همیشه نوشته‌ام حتما آسان می شود.

سلامی به عشق. سلامی به نور. سلامی به دوست‌. سلامی به تو! سلامی به تو که درست دیدن و درست نوشتن را یادم دادی. 


دلم می خواست برم چند روز گم و گور بشم. چرا این دنیا اینجوریه؟ چرا آدم اینجوریه؟ چرا همه چی تموم نمیشه؟ چرا هی همه چی کش میاد؟ تا کی ادامه داره؟چرا کلمه ها از بین نمیرن؟ چرا ما آگاه نمی شیم از همه چی؟ این دنیا که اینقدر الکیه. وقتی می میریم تازه اول زندگیه.تازه روحمان آزاد و رها میشه. تازه هرجا دلمون خواست می ریم. تازه همه چی رو می فهمیم.

همه چی در پوششی از ابهام فرو رفته. نفهمیدم چرا س طفره می رفت. نمی خواست  زیاد حرف بزنه.حتی اسم تو رو به زبون نیاورد، گفت"خودش" .

از چی هراس داشت؟ از چی ترسیده بود؟ فکر می کرد من چی می دونم؟ یا شاید چیزی خواهم پرسید؟ 

همه ی ما هیچ هستیم و به ابدیت خواهیم پیوست. آنوقت هر چه که نمی دانستیم و مبهم بود، آشکار خواهد شد.

شب آخر. شب آخر و حضور ماه و دیگر؟؟؟؟


انسی زیر لب زمزمه می کند :

    زندگی را فرصتی آنقدر نیست

که در آیینه به قدمت خویش بنگرد

یا از لبخنده و اشک

یکی را سنجیده گزین کند . »

شاملو گفته اینا رو .

یکی گفته که می دونسته خیلی چیزا رو.

یادم باشه که باید بجنبم هر کاری باید بکنم، بکنم.

گورپدر اونایی که نمی فهمند. گور پدر اونایی که حسودند . گور پدر اونایی که هیچی نمی دونند ولی ادعاشون گوش فلک رو کر کرده.


امروز یکشنبه ۱۳ بهمن رفتن کمک مامان آشپزخونه اش رو تمیز کنم.

تا ساعت ۳ بعدازظهر اونجا بودم و حسابی خسته شدم. بعدش اومدم خونه و از خستگی خوابم برد.

خواب عجیبی دیدم‌ شفاف و واضح.باهاش حرف میزدم و سراغ فصل اخر رو گرفتم. چغلی کردمدلخور بودم و بغض کرده. گفت برات می فرستم تا چند روز دیگه .

ببینم چی میشه. کلاس امروز هم کنسل شده بود. 

دنیای خواب دنیای عجیبی است.

 


مسیر مهمه. باید مسیر را طی کرد. 

نگاهی عمیق و لبخند.

راحت حرف زدن .

به کار بردن کلمه ی عزیزم! فرار نکردن. راحت حرف زدن. این خیلی مهمه. اینکه اعتماد حاصل بشه. 

اشتیاق را در رفتارش ببینی. تغییر را .

مجله ای که انتظار دارد هدیه شود، ولی می فهمد فقط برای خواندن و امانت بردن است!

زندگی این است.


ذهنم شلوغه. می خوام بیشتر بخونم و بیشتر بنویسم! اگه بذارند !

امشب داستان سونیا از یودیت هرمان رو خوندم.

قراره یکی از داستانهام رو ادیت کنم. امروز توی کلاس خوندم.

کارهای روزمره و نق نق و انتظارات اطرافیان وقت و تمرکز برام نمیذاره.

هر روز یه خبریه و یه کارهایی پیش میاد . نمیذارن تمرکز کنم.

گاهی دلسرد میشم از همه چی . گاهی هم دلم گرم میشه که همه چی درست میشه . باید بنویسم. باید امیدوار باشم.

نمی دونم.


سلام ! سلام به تو! سلام به تو که باید باشی و نیستی. یا حداقل الان دلم می خواد بودی. کلی حرف دارم‌‌‌‌. حرفهای بی سر و ته که نمیشه گفت هر جا یا برای هر کسی. اگه تو بودی میشد برای تو گفت. چند لحظه فکر می کنم ببینم دلم می خواد با کی حرف بزنم؟ چه کسی در دسترسه؟ کسی هست که بشه باهاش رفت بیرون و کنج کافه ی دنجی نشست و یه قهوه خورد؟ کسی هست که از اون جنسی باشه که می خوای ؟ کسی هست که حرفهات را بفهمه؟ کسی هست که محرم باشه و راحت بشه از هر دری حرف زد؟ هر چی فکر می کنم هیشکی رو دلم نمی خواد . هیشکی نیست. باید ساکت باشم. باید تحمل کنم.

فقط تو رو دلم می خواد! تویی که نیستی. تویی که باید سراغت را از ماه گرفت.بی معرفت!


شادی چیست؟ غم چیست؟

یادته همش بهم می گفتی شاد باش؟ یادته همش می گفتی بخند؟ کاش الان بودی تا بهت بگم چقدر غم و درد و رنج و ناراحتی روی سینه ام هست. کاش بودی تا برات بگم چقدر خسته ام . نمی دونم چرا هرچی سالها می گذره همه چی سخت تر میشه. هی فکر می کنم چقدر چند سال پیش شادتر بودم. چقدر انگار همه چی بهتر بود . غم و غصه ی اطرافیان داغونم کرده. از دست مامان و بابام حرص بخورم و غصه بخورم یا از دست خواهر و برادر؟ مگه میشه غم و غصه و مشکلشون رو دید و ناراحت نشد؟ و وقتی عاجز میشی و هیچ کاری نمی تونی بکنی چه حال بدیه.

از خستگی و ناراحتی می خوابم. پسرم توی اتاق خودش موسیقی کلاسیک بی کلام گذاشته. توی موسیقی توی عالم خواب و بیداری غرق میشم. به مرگ فکر می کنم. به از دست دادن فکر می کنم. به رنج فکر می کنم.

نمی دونم به کجا یا به چه کسی پناه ببرم. فقط می دونم خسته ام. اندازه هزار سال خسته ام . اونقدر خسته ام که دیگه هیچ شوری در وجودم نمونده. دیگه برام هیچی مهم نیست.


دلتنگم. دلم تنگ شده برای عاشقانه نویسی. کاش کسی عاشقانه می نوشت. کاش نوشته ای مرا به وجد می آورد. کاش تپش قلب می گرفتم برای خواندن متنی. دلم عاشقی کردن می خواهد در این روزهای اسفند ماه. دلم حال خوش می خواهد. آخرین بار چه موقع گفتم دوستت دارم؟؟؟" دوستت دارم" گفتن یادم رفته است.


امروز یکشنبه بود . همه در استرس و و ترس از کرونا . 

آخر شب فیلم "یکشنبه غم انگیز" را دیدم. قشنگ بود . تاثیر گذار. یه مثلث عشقی . یه آهنگ. آدمهایی که رنج می کشند . تضاد بین عشق و جنگ. تضاد بین انسانیت و حیوانیت . فیلم عجیبی بود .

و اینم متن ترانه ای که خونده میشه آخرهای فیلم.

تا شب دوام نمی آورم

در تاریکی و سایهتنهایی مرا می آزارد

با چشمانی بسته تو از کنارم می روی.!

تو آرمیده ای و من تا صبح منتظر

سایه های مبهمی را میبینم.از تو خواهش می کنم

به فرشته ها بگویی مرا در اتاق تنها بگذارند

یکشنبه غم انگیز

چه بسیار شنبه ها تنها در سایه ها

               و من امشب خواهم رفت

چشمانم را چون شمع پر فروغی می درخشد 

دوستانم برایم گریه نکنید که مزارم نور باران است

به خانه بر می گردم جانم به لبم رسیده است

در سرزمین سایه ها تنها بخواب میروم                       

        یکشنبه غم انگیز

 


در این روزهای اخر سال هرچند که مریضی و خانه نشینی هست و هیچ چیز مثل سالهای پیش نیست ولی دلگرمم. دلگرمم به سبزه هایی که سبز شده اند . دلگرمم به صداها و خنده ها . دلگرمم به حضورت.

عشق نجات بخش است، عشق درمان گر است، عشق زنده نگه می دارد.

دلم شعر می خواهد. دلم زیبایی می خواهد . دلم نور می خواهد.

مطمئنم شعر و عشق و نور هم خواهند تابید بر این روزها .بیش از پیش.

دلت گرم و سرت سلامت .به امید دیدار روزهای روشن. به امید در آغوش گرفتن شادی ها و آرزوها .


 سلام

سال نو مبارکت باشه. خوبی؟ الان یه گوشه ی دنج برای خودم پیدا کردم. یه گوشه ی دنج که بشه گوشی را زد توی شارژ. بتونم راحت بشینم و بنویسم. این روزها خیلی به یادتم. جات خالیه. ولی حضورت زیاده. انکار پشت یه پرده حریر نشستی و نگاهم می کنی . گاهی برام دست ت میدی و من لبخند میزنم.می دونم عاشق لبخندم هستی.

میبینی این روزها چقدر سخت و نفسگیر هستند؟ میبینی چه بلاروزگاری شده؟ قراره پیامت رو یه جور خاص قشنگی بهم برسونی. مطمئنم که می رسه. ولی باید زمانش برسه. هر کاری زمانی داره. مثل زمان نوشتن من.

بهار اومده. بهار فصل توست. اومدن بهار مبارکت باشه.دلخوش باش به یادی و لبخندی که در دلم کاشته ای.

همین.


خلسه ی عجیب و قشنگی است وقتی به صدای تو گوش می دهم و برایم از برادران کارامازوف می گویی و آخرین وسوسه ی مسیح. همه را جلوی چشمم مجسم می کنم. مسیح را در بیابان. شیطان که فریب می دهد . و مسیح که عشق و آزادی را به نان و قدرت نمی بخشد. برایم حرف می زنی و من آرام در خلسه ای شناور به تو گوش می دهم. سر میز نشسته ام و گمان می کنم که تو هم همینجا سر همین میز نشسته ای کنارم. گاهی چشمهایم را می بندم و گاهی چشمهایم را باز می کنم و تو را تصور می کنم که هم هستی و هم نیستی. 

برایم از دعواهای حسین و زنش می گویی و من آرام گوش می کنم و گاهی هم می خندم. بعد صدایت را پایین می آوری و آرام مثل اینکه کنار گوشم نجوا کنی می گویی: صدام رو می شنوی؟ می خوام آروم بگم بقیه نفهمند. می گویم می شنوم. زمزمه وار و اهسته می گویی: نصرت خانم قهر کرده رفته. خونه ی جدا گرفته. ولی فعلا همه نمی دونند. یه رازه.من می دونم فقط . 

بعد برایم از آن یکی دوستت می گویی که مادرش تازه ازدواج کرده. این هم قسمتی از رازهایی است که تو می دانی و بقیه نمی دانند. و من در خلسه ای شناور دارم به رازهایت گوش می دهم. 

برایم از میس نوستالژیا می گویی و هر دو قاه قاه می خندیم.

از دوست نویافته ی قدیمی می گویی که خاطرات زیادی ازش داریم. از حماقت ها و ناتوانی هایش می گوییم و آخر سر دلم برایش می سوزد.  هنوز گردن کجش یادم است و نق نق هایش و انرژی منفی اش. گیر دادن هایش به این و آن. و اینکه خودش را قاتی مسائلی می کند که در حد و اندازه اش نیست.خودش را قاتی دوستی ما هم کرده بود حتی. جایی که در حد و اندازه اش نبود. از خاطره ی قدیمی رژ زدن می گویم و مثل همیشه می خندی ولی می گویی یادت نیست. 

آن روزها و آن شبهای لعنتی در خرم آباد را واضح و شفاف یادم است و همان بهتر که تو اصلا یادت نیست. همان بهتر که ان قسمت را از حافظه ات پاک کرده ای. بهتر است حال بدمان یادت نباشد. بهتر است کلافگی و اشک های من یادت نباشد. بهتر است دستنوشته های من یادت نباشد. و بوسه های خداحافظی از سر عجز. بوسه های شب های دم کرده ی خیس از عرق و کلافگی. بوسه هایی که با اشک قاتی می شد. و نفس هایی که در سینه حبس. این بغض ها و اشک ها و دیوانگی ها واقعا بهتر است فراموش شود. 

خلاصه ی چند پاراگراف از کارامازوف را نوشته ای. عکس گرفته ای. برایم می فرستی. دستخط قشنگت که چه بوسیدنی است. خدا می داند که این دستخط مرا تا کجاها می برد. آنقدر خسته و گیج و در خلسه ام که فقط کلمات را نگاه می کنم و هیچ معنایی درک نمی کنم از کلمات و جملات.به پیچ و خم کلمات نگاه می کنم . به دستهایت که با عشق این کلمات را نوشته اند. و آن جمله ی معروف کتاب برادران کارامازوف :"جهنم چیست؟ به نظر من رنج ناتوانی در دوست داشتن است. "

نمی خواهم دیگر از دوست داشتن چیزی بگویم. هر چه باید می گفتم، گفته ام و هر چه باید درک می کردم ، کرده ام.

برایم از آلیوشا می گویی و من چشم می دوزم به آتش برافروخته ی شومینه ات . می گویم برو کنار آتش بنشین و آلیوشا بخوان.

تو می روی و من غرق می شوم در خلسه ای سکرآور.  


عید و نوروز هم تموم شد. همه ی روزها در خانه ماندیم. آنقدر که دیگر حساب روز و هفته از دستم در رفته است. هنوز هم معلوم نیست مدرسه بچه ها چه می شود. از همه چیز دارم خسته میشم . دلم سکوت و آرامش می خواد که هر کاری دلم خواست بکنم. ولی حاصل نمیشه. همش صدای تلوزیون . همش پختن و شستن و خوردن. همش دخترم با گوشی من می خواد به گروه های کلاسی و درسی سر بزنه . خلاصه هیچ وقت سکوت و آرامشی برای خودم ندارم. ولی باز هم باید خداراشکر کرد که مریض نیستیم . خداراشکر که کرونا نگرفته ایم ! خداراشکر که همین زندگی روزانه را داریم پشت سر می گذاریم.

باید نظم بدم به زندگی . 


این روزها خیلی ذهنم شلوغ بوده. خسته ام. ذهنم خسته است. دلم می خواهد چند روز سکوت کنم. مراقبه کنم. با هیچ کس حرف نزنم. حرص هیچی را نخورم. قضاوت نکنم. به گذشته و آینده فکر نکنم. غرق همین لحظه اکنون بشوم. پشت پنجره بنشینم و چشم بدوزم به آسمان. به ابرها. چشم بدوزم به درخت موی همسایه که دوباره دارد برگهایش سبز می شود. دیگر انگار ظرفیت گفتن و شنیدن ندارم. دو تا کبوتر کنار هم نشسته اند روی لبه ی دیوار. شاخه های درخت هم در دست باد می رقصند. هوا ابری است. 

دلم گرفته است. از دست خودم کلافه ام. عزیزی دارد کمک می کند که بهتر بنویسم. عزیزی که می دانم دوستم دارد. خالص هم دوستم دارد. بدون هیچ ادا اطفاری. 

و منه بی شعور درک نمی کنم. بگذار مرور کنم نکات مهم را. 

1-هیچوقت داستانها را از ایده شروع نکن. از یک کاراکتر یا صحنه یا حتی جسم شروع کن.

2-وقتی یه فکری به ذهنت میاد یک یادداشت بنویس و بچسبون روی میز تا بعد ازش استفاده کنی.

3-پنجاه صفحه که نوشتی بعد به کل داستان فکر کن.اولش با خلاقیت خودت بنویس بعد به ساختار داستان فکر کن و جزییات را درست کن.

 

سعی می کنم چند روز بیشتر ساکت باشم. بیشتر فکر کنم. و اگر لازم بود اینجا بنویسم.


میبینی؟ اخر فروردین شد.همه ی درختها سبز شدند و گلها باز شدن توی باغچه ها.چیز زیادی از اسفند و فروردین نفهمیدیم. فقط عمرمون داره طی میشه. 

گاهی خیلی ذهنم خسته میشه. با خودم میگم مگه قرار بوده توی زندگی چیکار کنیم؟ هیچی!

میم دوباره زده به سرش و می خواد خونه اش رو بفروشه بره شمال خونه بخره. همه باهاش مخالف بودند ولی حرف گوش نمیده و دیگه همه وادادن. گفتند برو هر کاری می خوای بکن. نمی دونم چی میشه. فقط می دونم من دیگه اینقدر از دست اطرافیانم حرص خوردم و اینقدر روابط تیره و تار شده که دیگه هیچی برام مهم نیست.

مهمترین چیزی که آدمها را کنار هم نگه میداره محبت و عشق و همدلی و روابط درسته. وقتی این چیزا نباشه کم کم همه غریبه میشن. 

من از اول غریب بودم . هرچی هم پیش رفته غریب تر شدم. ولی خداراشکر که عادت دارم به این غربت و دیگه زیاد برام مهم نیست. گاهی آزارم میده ولی میگم بی خیال. این نیز بگذرد.

گاهی دلم می خواد به هیچی فکر نکنم. بشینم پشت پنجره فقط. زل بزنم به آسمان و گلها و درختها . همین. 


هوا ابری و بارانی است. این روزها نمی دانم چرا اینقدر خسته و بی حال بودم. ماه رمضان هم آمده است. امروز روز دوم ماه رمضان است. یکشنبه. 

کرونا هنوز هست. هنوز بیشتر وقتها در خانه ام. خیلی کم از خانه بیرون می رویم.

دست و دلم به هیچ کاری نمی رود. همین کارهای روزمره را فقط راه می اندازم. نه حوصله خواندن داشته ام و نه نوشتن.

تکه پازل گم شده هنوز پیدا نشده. به گمانم واقعا واقعا باید بی خیالش بشوم. ز گفت جای خالی اش را با پول پر کن. با بورس!

ولی فکر کردم جای خالی هیچی و هیچ کس را نمی توان با هیچی پر کرد. شاید بتوان موقت سر خود را شیره مالید. ولی دیر یا زود دوباره جای خالی دهان کجی خواهد کرد. 

دیشب و امروز باهات حرف زدم. برام از زندگی اوشو گفتی. اینکه چقدر شیاد بوده. ولی چطور اینهمه طرفدارش بودن؟چی بگم والا ؟ نمی دونم!

پرسیدی سحر چی بخورم جون بگیرم؟ خندیدم. 

گفتی در طول تاریخ ن زیادی جای خالی نداشته هایشان را با پول پر کردند و خیلی هم خوشبخت بودند.

ته صدایت خنده بود و چقدر می چسبید این خنده ی از سر بازیگوشی.

خوابت را دیدم. خوابت هم دلچسب بود. 

هوا ابری است. آسمان قشنگ است. زندگی ادامه دارد. و من غرق می شوم در خیال تو . همین نوشتن های دلی را دوست تر می دارم . بر فرض که هیچ کس نخواند و هیچ کجا چاپ نشود و هیچ پولی ازش به دست نیاید. گاهی لذت هایی در زندگی هست که برای تجربه کردنش هر چقدر هم پول داشته باشی فایده ندارد. بعضی از لذت ها به وصف در نمی آیند. خود خوشبختی اند. مثلا همین طور که تو می خندی. همینطور که می گویم دیوونه جون پاشو بیا ببینمت. یک دوست داشتن ناب همه ی حاصل این آمدن و رفتن بوده است. اگر خدا بگوید در دنیا چه کردی؟ با افتخار می گویم: عاشقی کردم. یک عمر عاشقی کردم. 


گاهی دلم می خواهد مرور کنم روزها و ماه های گذشته را. ببینم چه مسیری را پشت سر گذاشتم تا به امروز و اینجا رسیدم.

امروز سال 2019 را مرور کردم. از زمستان 97 به بعد را . شروع سال نوی میلادی را. بعد خانه خریدن و جابه جا شدن. بعد روزهای بهاری را که چه لطیف بودند . بعد روز اخر بهار را که چه عجیب بود. بعد روزها و ماه ها سردرگمی و افسردگی و بی خیال عالم و آدم شدن را. 

بعد کم کم به خود آمدن که این قافله ی عمر خیلی سریع می گذرد و باید کاری بکنم. شروع کردم به نوشتن. بعد شلوغی های آبان. بعد آلودگی هوا . بعد سقوط هواپیما. بعد شروع کرونا. کم کم از همه ی اقوام و آشنایان بریده بودم و کرونا باعث شد واقعا از همه دور شوم و بنشینم توی خانه. 

این دو سه ماه که کرونا آمده باعث شد بیشتر با دوستان حرف بزنیم و بیشتر به هم نزدیک شویم. همان دوستهای دور که نزدیک ترند.

ما آدمها چقدر شکننده ایم؟ چقدر ضعیفیم؟ 

هیچی جز عشق و مهربانی نمی تواند تسکین دهنده باشد. هیچی.

روزهای اردیبهشت است. روزهای ماه رمضان. روزه می گیرم. خودم را سپرده ام به همین جریان آرام زندگی روزمره. خودم را سپرده ام به دست دوستان مهربان که هرچند دورند ولی دلهایشان نزدیک نزدیک است.

کار هیجان انگیزی انجام نمی دهم. گاهی ترغیب می شوم که چیزی بنویسم. گاهی هم بی خیال می شوم. 

حتی دیگر نوشتن از عشق هم برایم سخت شده. هنوز در دلم عشق جاریست. هنوز عشق در من باقی است. ولی دیگر نمی خواهم فریادش بزنم. عشق در من آرام شده است. مثل یک دریای عمیق و آرام. لبخند می زنم و نوازشش می کنم. دل عاشقم را که آرام گرفته است. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها